ساعت ۷ صبح بود. باد خنکی برگهای زرد و نارنجی درخت انجیر را توی باغچه تکان میداد. تلویزیون داشت یک سرود زیبا پخش میکرد: «همشاگردی سلام! همشاگردی سلام! در دل دارم امید. بر لب دارم سلام. آغاز سال نو، وقت شکفتن است.»
داشتم دوباره وسایل داخل کیفم را وارسی میکردم که چیزی جا نگذاشته باشم. امین و ایمان هم مانند من داشتند آماده میشدند.
همهمان خوشحال بودیم که مادر از آشپزخانه با سهتا ساندویچ نان و پنیر و گوجه که توی کیسهی پارچهای کوچکی گذاشته بود از راه رسید و گفت: «آماده شدید؟ اینها را بگیرید. بچهها، لقمهی زنگ تفریحتان را حتما بخورید تا درسها را بفهمید.»
امین با دستش اشاره کرد و گفت: وای، نه! من توی این کیسهی پارچهای خوراکی نمیبرم. خجالت میکشم.» ایمان سیب توی کیسهی پارچهای را در آورد و گفت: «وای، نه! من هم کیسهی پارچهای را دوست ندارم. مگر نایلون پلاستیکی نداشتیم؟!»
مادر لبخندی زد و گفت: «بچههای قشنگم، پارچه خیلی بهتر از پلاستیک است! هرچه بیشتر پلاستیک استفاده کنیم، زبالههای پلاستیکی بیشتری تولید میشود.
زبالههای پلاستیکی برای خاک و درخت و آدم و حیوان ضرر دارد. شما از الان باید یاد بگیرید و در عمل نشان دهید طبیعت را دوست دارید.»
ما ســـهتایـــی به حــرف مامان فکــر کــردیم و خوراکیهای زنگ تفریحمان را با کیسهی پارچهای گلدار قشنگ از دست او گرفتیم. بابا که توی کوچه ماشین را روشن کرده بود و منتظر ما بود، زنگ در را زد.
من گوشی آیفون را برداشتم. بابا گفت: «بجنبید ناقلاها! دیر نکنید! زود بیایید. بچهها سر صف ایستادهاند، شما هنوز خانهاید؟! راستی! اگر ماسک هم بزنید بد نیست.» مادر سهتا ماسک هم به ما داد و همگی به سوی در رفتیم.